مرگ کتاب های نصرالله کسرائیان

فروشگاه « کتاب ویستا » (در سعادت‌آباد تهران) متعلق به « نصرالله کسرائیان » به علت ورشکستگی مالی، تعطیل شد . آن هم در شهری که در یکی از خیابان‌هایش ( جردن ) یک ساعت مچی مردانه، « یک میلیارد و دویست میلیون تومان » به فروش می‌رسد. چگونه یک ملت می‌تواند این چنین اندوه‌بار، علیه خودش انقلاب کند؟

تعطیلی « کتاب ویستا » را « نصرالله کسرائیان » چنین اعلام کرده است: بدین وسیله به اطلاع وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، وزرات دارایی، سازمان تأمین اجتماعی، شهرداری، ادارات برق، گاز، تلفن، اتحادیه ناشران و کتاب‌‌فروشان، هم‌محله‌ای‌ها و رسانه‌های مجازی می‌رساند که « کتاب ویستا » واقع در سعادت‌آباد، از پانزدهم آذرماه ۱۳۹۵ تعطیل شده است. نه از آن‌ها که نیامدند گله داریم، نه از آن‌ها که کتاب نمی‌خوانند، از آن‌ها هم که آمدند یا به اشکال مختلف کمک‌مان کردند، سپاس‌گزاریم. چند سال سوبسید دادیم و تلاش کردیم سرپا نگاهش داریم ، نشد .تصمیم برای تعطیل کردنش تصمیمی دشوار بود ، به ویژه برای همسرم که تا آخرین لحظه برای بازنگاه‌داشتن‌اش اصرار داشت. دیری نخواهد گذشت که همه کتابفروشی ها بجز آنهایی که کتاب، کاغذ و محصولات فرهنگی از ارگان ها ، ادارات و دولت دریافت میکنند به همین روز خواهند افتاد و مجبور به ترک کار و کسب شان خواهند شد. من نمیگویم به خاطر کتاب فروش بلکه به خاطر آینده فرزندانتان کتاب بخرید تا در آینده فرزندان بی سواد و دولتمردان نادان نداشته باشیم.

چقدر یه نوشته میتونه برای من دردناک باشه؟ مرگ کتاب به معنای مرگ آخرین نسل بشر. بعد خوندن این نوشته و دیدن تابلوی " برای همیشه بسته شد " روی در ورودی کتاب فروشی ویستا احساس ناخوشایندی بهم دست داد. حس کردم چند سانت بیشتر توی جهل فرو رفتیم. من خودم همیشه کتاب هایی رو که اینطرف و اونطرف میبینم میرم و میگردم دنبالش و هیچوقت از هیچ نسخه ایی به جز نسخه کاغذیش استفاده نمیکنم. حس من به نگاه کردن و لمس کردن کاغذ کتاب بی نظیره. به قول هانریش بل کتاب خوندن برای من بوی ناب توت فرنگی های باغ خانوم روزولت رو داره.
کمی بیشتر مطالعه کنیم..

وجدان کاریمون کجا رفته؟!

چند روز پیش جلسه ایی رو داشتم با یکی از تولید کننده های مبل که سال قبل بعد از یک ماه همکاری به دلایل نامعلومی قراردادش رو با مجموعه من فسخ کرده بود. جلسه ما در رابطه با قرارداد جدیدی بود که این مجموعه بعد از فسخ با یه مجموعه دیگه بسته بود و کلاهی به گشادی 255 میلیون تومن سرش رفته بود ! ماجرا از این قرار بود که یه خانومی که خودش رو مشاور مارکتینگ و برندینگ معرفی کرد برای بازاریابی آنلاین تو فضای اینستاگرام و وبسایت برای مدت زمان شش ماه 255 میلیون تومن قرارداد بسته بود و با وعده وعیدهای الکی که من تو این شش ماه براتون اینقدر مبلمان میفروشم که نتونید پاسخگوی مشتری هاتون باشید سر این بنده خدا رو کلاه گذاشته بود.
این جلسه ایی هم که برگزار شد بیشتر از این جهت بود که من رو به عنوان حکم تو جلسه خودشون ببرن تا تعیین کنم چقدر این مبلغ درست و چقدر ناحق گرفته شده و پروژه تا چه میزانی که گفته شده و قرار شد بوده جلو رفته. من با این خانوم تماس گرفتم و صحبت کردم و ایشون فرمودن آقای فلانی صاحب تولیدی مبلمان فلان اومدن اینجا و فسخ نامه رو هم امضا کردن و هر مشکلی دارن میتونن برن شکایت کنن و ما هیچ جلسه ایی نخواهیم گذاشت و عد هم قطع کردن تلفن! با صاحب تولیدی تماس گرفتم و ماجرای صحبتم رو توضیح دادم و گفتن والا به من گفتن این برگه رو امضا کنی پولتو میدیم و امضا پای برگه ایی زده بودن که توش نوشته شده بود نسبت به تمام مبلغی که پرداخت کردم ادعایی ندارم و نوش جونشون!
حالا شما جای بنده! چیکار باید کرد؟ اصلا شما جای اون خانوم! اسم اینکار رو زرنگی میذارید یا بی وجدانی!؟ از کی اینقدر راحت از بی اطلاعی مردم سواستفاده میکنیم! بهش گفتم شما اشتباه کردی و سرت کلاه رفته و ماشین زیر پاتو فروختی پولشو دادی تا واست کاری رو انجام بدن که هیچ تخصصی توش ندارن! چطوری ندیده و نشناخته اعتماد کردی؟ چطوری کل پول رو یکجا دادی؟ اینارو میگفتم و فقط جوابم این بود که بخدا من سر در نمیارم! به جز مبل من هیچی رو متوجه نمیشم!
از همه این موارد بگذریم! تو کار ما اینقدر راحت میشه سر دیگران کلاه گذاشت ولی به چه قیمتی؟ حلال و حروم بودن پول که درمیاریم چی؟ اعتباری که از بین میره چی؟ توقع داریم با این سبک کار کردن خدا به زندگیمون هم برکت بده! بخدا زندگی محدود به این یه قرون دوزارها نیست و از شما خواهشمندم اگر میخواید کار تبلیغات انجام بدین حتما حتما قبلش بررسی کنید و بند بند قرارداد رو بخونید و با یه وکیل مشورت کنید تا دچار این ضررهای هنگفت نشید..

حال دلی که دیگر خوب نیست..

وقتی غصه ها بی دلیل سراغم میان دوست دارم همه چیزو ولی کنم برم بالای یه کوهی بشینم که فقط صدای باد میاد. اینقدر اونجا بشینم تا هوا تاریک بشه و باز همونجا بمونم. نمیدونم چرا واقعا زندگی یه وقتایی یه اتفاقاتی رو برات رقم میزنه که با هر امیدواری که به دلت میدی بازم باهات راه نمیاد و مثل یه قایق شکسته ایی میشی که دریا به هر سمت و سویی میبردش و فقط امیدواری یک روزی برسی به ساحل..

امروز اصلا دوست نداشتم بیام سرکار، دلم میخواست ول کنم و برم. ماشین رو روشن کنم و فقط برم، تو گرما برم، سر ظهر برم، تو خرابترین جاده برم، بدون بنزین برم ولی فقط برم. نمیدونم چرا یه چند وقتیه حال دلم خوب نیست! شما نمیدونید چر بعضی وقتا دل آدم بیخودی بهونه میگیره؟