چشم‌هاش، چشم‌هاش و چشم‌هاش ..

محکم به پای باباش چسبیده بود و با صدای بلند سوال میکرد. بابا کجاییم الان؟ تو مترو عزیزم. جا نیست بشینیم ؟ نه پسرم شلوغه دوتا ایستگاه دیگه پیاده میشیم. دیگه سوال نکرد و همونطوری به پای باباش چسبیده بود. چند ثانیه ایی نگاش کردم و خواستم بلند شم تا جامو بهشون بدم که نفر رو به روییم پیش قدم شد و این کارو کرد. آروم رفتن به سمت صندلی، دستش هنوز به پای باباش بود و وقتی نشست روی صندلی خیره شد به جلوش. چشم از چشماش برنمیداشتم و محو تماشاش بودم. ولی چرا؟ چرا خیره شده بودم بهش؟ هیچ صدایی رو نمیشنیدم جز صدای حرف زدن اون کوچولو با باباش. سوال پرسیدنش دوباره شروع شد و بابا با حوصله همه چیز رو براش توضیح میداد. دست فروش ها میومدن و خط نگاهمو قطع میکردن و وقتی دور میشدن باز خیره میشدم بهش. یکیشون از دور صداش میومد؛ چراغ های رقص نور مخصوص چشن ها و مهمونی های شما، با کیفیت و زیبا، حتی قابل استفاده برای اتاق خواب بچه ها.. نزدیک شد و صداش واضح تر شد، رقص نورهای... گوش های پسر تیز شد، بازوی بابارو فشار داد و گفت بابا اینا چیه؟ لامپ عزیزم، نور میده. قشنگه؟ آره پسرم نورهای رنگی میده. دستفروش نزدیک شد و یکیشو داد بهش، پسر لمسش کرد و لبخند زد، گفت بابا چطوری کار میکنه این، بابا دستشو گرفت و گذاشت روی دکمه اش، اینجاست، اینو بزنی روشن میشه. دکمه رو فشار داد و نورهای رنگی کل صورتشو روشن کردن، فضای مترو و صورت همه مسافرا که سکوت کرده بودن و محو تماشای ذوق های پسر بودن هم مثل دونه های الماس میدرخشید ..
چشم هاش شاید نابینا بود، ولی انعکاس رنگ ها توی سیاهی قرنیه اش قشنگترین رقص دنیا بود.. نیم ساعت تمام نگام روی صورت مثل ماهش بود و اشک هام از گونه هام سر میخورد و پایین می افتاد. شاید نه فقط من، تمام مسافرای قطار توی دلشون اشک میریختن و با چشم های بارونی ذوق های روشن پسرک رو نگاه میکردن..
خدایا ! میشه چشم هاشو بهش برگردونی ؟ اون بیشتر از ما آدم ها لایق این چشم هاس ..

تا الان [ ۵ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۳۰

یاد هم‌کلاسی نابینام افتادم، چقدر دنیاشون رنگی‌تر از ماست و چقدر دنیای ما ظالمانه است برای عزیزانی که شبیه اکثریت نیستن... :(

با اجازه پست احتمالاً مرتبطی دارم به کامنتم وصله می‌کنم، اگه دوست داشتید بخونید: صدا

مسعود کوثری
۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۰۵
چقر از یه سری چیزها راحتن ..
۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۱۷

می‌دونی، این روزا که صحبت های آدما رو می‌شنوم یا پست های وبلاگ و تلگرام و اینستاگرامی رو می‌خونم فقط به یه چیز فکر می‌کنم...

اونم این که همه‌ی ما آدمای خوب و مهربون و دل نازکی هستیم، اما شرایط زندگی اخم و چهره رو تحمیل صورتمون و تندخویی رو به رفتارمون غالب کرده

مسعود کوثری
۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۰۴
چقدر قشنگ گقتی امیررضا ..
۲۲ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۳۶

اخه چرااین دنیا اینقدر درد داره 🥺

مسعود کوثری
۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۰۴
خیلی زیاد ..
به قول مجتبی شکوری دنیا جای قشنگی نیست، ولی ارزش جنگیدن داره ..
۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۱۲

عزیز چشم قشنگ... متوجه میشد نور رنگی چطوریه؟

مسعود کوثری
۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۵۹
نه ولی انگار حسش میکرد ..
۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۰

تاحالا ندیدمش ولی میتونم دوست داشتنشو باتمام وجود حس کنم ...عشق  تنها چیزیه که نیاز به چشم  بینا ونابینا نداره ..

 

چشم هاش یا چشم هایش 🥺

مسعود کوثری
۱۶ مهر ۰۲ ، ۱۵:۴۶
جفتش میتونه مفهوم رو برسونه ..