و شاید کمی آنطرف‌تر باشم!

توی نور ضعیفی که از کنار در میاد تو تند و تند کلمه های کتاب رو پشت سر میذارم و میرم جلو. این سری از مجموعه استان های همشهری با بقیه سری هاش برام فرق داشت و به شدت با ادبیات ژاپن ارتباط برقرار کردم. نگاهم میره سمت ساعتم که فقط قسمت های شبتاب روی عقربه اش معلومه و حدس میزنم ساعت از یک هم گذشته. چقدر خسته شدم امروز و چقدر طولانی به نظر میومد. گوش هامو تیز میکنم سمت استیشن تا ببینم همه چیز آروم و آماده اس برای خواب یا نه. صدای ضعیفی میگه جراح زنان آنکال کیه زنگ بزنید یه سزارین اورژانس اومده. بیشتر خیالم راحت میشه و میدونم که با من کاری ندارن و سرمو میرسونم به بالشت...
خیلی خسته ام، تمام گردن و کمرم از شدت کار این چند روز گرفته و احساس بدی نسبت به خودم دارم. مچ دستم هم که مثل یه بچه ناخواسته وبال گردنم شده و باید 9 ماه تمام اونو به دوش بکشم. توی تاریکی نگاهم میره به اون سمت اتاق استراحت و به پریز برقی که آویزون شده و سیم هاش از هم جدا شده. بی اونکه یادم بیاد به چی فکر میکردم پهلو به پهلو میشم و باز دوباره طاق باز میخوابم. دوباره چشم هام خیره میشه اما اینبار به سقف بالای سرم و یه باد ضعیفی از پنکه سقفی به صورتم میخوره که چندان برای سینوس های حساسم خوشایند نیست. خروپف رئیس اتاق عمل سمت راستم و نور گوشیه سمت چپیم حس خفگی رو بهم منتقل میکنه. این فضا بوی تند اسفناج و کلم بروکلی میده. یک باره دیگه به ساعتم نگاه میکنم و به خودم تلقین میکنم که فقط چند ساعته دیگه تا رهایی از وضعیت مونده. با اینکه از کشیک شب متنفرم اما بوی سیگار نظافت چی هایی که تو انبار پشتی مخفیانه سیگار میکشن و فرصت های طولانی برای خوندن داستان های همشهری و صدای ضعیف پنکه سقفی که چندین ساله نیاز به روغن کاری داره و هیچکس این وظیفه رو به عهده نمیگیره میتونه برام تجربه های متفاوتی باشه و یک شب از ماه رو برام متفاوت تر کنه.
اینجا ساعت 02:23:44 بامداد به وقت اتاق عمل، روز جمعه 19 مرداد ماهه؛ با چشمهای پر از خواب مینویسم برای کمی بعدترها؛ برای ماه ها و یا سال های دورتر تا شاید دلم برای این روزها تنگ شد...
لب تاب خاموش میشه و من باز خیره به پنکه سقفی در حال چیدن برنامه های آینده ..

اولین نوشته، اولین وبلاگ!

نوشته شده به تاریخ شنبه سی و یکم شهریور 1384 ساعت 11:13 صبح :

سلام بچه ها من اسمم مسعود فامیلیمم فکر نکنم براتون زیاد مهم باشه و خونمونم تو تهران,منطقه پاسداران,16 سالمه و میرم کلاس دوم دبیرستان . از کارایی که خیلی بهش علاقه دارم وبلاگنویسی و به غیر از این وبلاگ یه وبلاگ دیگه و یه سایت دارم اگر خواستید ادرسشونو بهتون بدم. من این وبلاگو برای این ایجاد گردم که بتونم توش خودمو خالی کنم(البته نه از نظر عقده). به اصول وبلاگنویسی و طراحی قالب وبلاگ و قالب وسایت وکد جاوا نویسی واردم و همچنین در ضمینه قوتبال و بسکتبال هم مهارت دارم. هر کسی که با من کار داشت میتونه ایدی منو اد کنه و کارشو بگه تا من در سریع ترین زمان به سوالش پاسخ بدم. هر کسی هم که خواست تو این وبلاگ نویسندگی کنه و یا خاطره یا شعری ارسال کنه در قسمت نظرات به من خبر بده تا شعرو خاطرشو تو وبلاگ بزارم. مرسی

از این نوشته 18 سال میگذره! 18 سال! آثار 16 سالگی تو کلمه به کلمه نوشته های من مشهوده! غلط های املایی، غلط های نگارشی و استفاده از جمله بندی های ناجذاب و ناگیرا! چقدر با دیدن این پست که حتی زمان انتشارش رو یادم نیست متعجب شدم و چقدر آدمیزاد زود بزرگ میشه ...
شماها اولین پستی که منتشر کردین رو یادتون هست ؟

یک روز پس از زادروزم!

همیشه عادت به نوشتن تو روز تولدم داشتم. همیشه پست و استوری تو اینستاگرام و پیامرسان ها و تا دیروقت بیدار بودن و با حوصله جواب تک تک آدم هایی رو دادن که براشون مهم بودم و متنی رو برام ارسال کردن. امسال هیچ صحبتی هیچ کجا از روز تولدم نکردم. نه پیغامی داشتم و نه مثل سال های گذشته دایرکتم پر بود از تبریک های جورواجور. امسال همه چیز سکوت بود! احساس کردم تو این دنیا جز دو الی سه نفر آدم نزدیک زندگیم برای هیچکس اونقدرها هم که باید مهم نیستم. البته تو شخصیت من توقعی از هیچکس وجود نداره ولی این سکوت یکم برام ترسناک بود. رسیدم به اون جمله ایی که یک روزی تکنولوژی و ارتباط آدم های دور رو نزدیک و آدم های نزدیک رو از هم دور میکنه. ترس از آدم هایی که کنار من هستن ولی من رو فراموش کردن!
بزرگ شدم، قد کشیدم و امروز احساس میکنم با این سن راه رو تا نیمه رفتم! دیگه خیلی فرصتی برای کودکی و اشتباه رفتن مسیر نیست. اون دونه بلوط تابستانی که از چندین سال پیش از درخت افتاد امروز قد کشیده و برای خودش درخت بلوط استواری شده که از امروز، یعنی یک روز بعد از تولدش داره با شیب ملایم به سمت خشکسالی و کهنسالی میره. شاید احساس امروز من برای هیچکس قابل درک نباشه ولی غم عجیبی رو دارم درون خودم تحمل میکنم. حالا به حرف مادربزرگم میرسم که همیشه میگفت روز تولدم دیگه برام قشنگ نیست چون بزرگ نمیشم داریم کوچیک و کوچیکتر میشم.
تولدت مبارک مرد سخت کوش همیشه، مردی که با شکست های زیادش امروز داره با تکیه به همون شکست ها مسیر آینده اش رو میسازه. تولدت مبارک دانه بلوط تابستانی دیروز و درخت بلوط امسال! برات آرزوهایی دارم که اینجا جای نوشتنش نیست...

مرگ کتاب های نصرالله کسرائیان

فروشگاه « کتاب ویستا » (در سعادت‌آباد تهران) متعلق به « نصرالله کسرائیان » به علت ورشکستگی مالی، تعطیل شد . آن هم در شهری که در یکی از خیابان‌هایش ( جردن ) یک ساعت مچی مردانه، « یک میلیارد و دویست میلیون تومان » به فروش می‌رسد. چگونه یک ملت می‌تواند این چنین اندوه‌بار، علیه خودش انقلاب کند؟

تعطیلی « کتاب ویستا » را « نصرالله کسرائیان » چنین اعلام کرده است: بدین وسیله به اطلاع وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، وزرات دارایی، سازمان تأمین اجتماعی، شهرداری، ادارات برق، گاز، تلفن، اتحادیه ناشران و کتاب‌‌فروشان، هم‌محله‌ای‌ها و رسانه‌های مجازی می‌رساند که « کتاب ویستا » واقع در سعادت‌آباد، از پانزدهم آذرماه ۱۳۹۵ تعطیل شده است. نه از آن‌ها که نیامدند گله داریم، نه از آن‌ها که کتاب نمی‌خوانند، از آن‌ها هم که آمدند یا به اشکال مختلف کمک‌مان کردند، سپاس‌گزاریم. چند سال سوبسید دادیم و تلاش کردیم سرپا نگاهش داریم ، نشد .تصمیم برای تعطیل کردنش تصمیمی دشوار بود ، به ویژه برای همسرم که تا آخرین لحظه برای بازنگاه‌داشتن‌اش اصرار داشت. دیری نخواهد گذشت که همه کتابفروشی ها بجز آنهایی که کتاب، کاغذ و محصولات فرهنگی از ارگان ها ، ادارات و دولت دریافت میکنند به همین روز خواهند افتاد و مجبور به ترک کار و کسب شان خواهند شد. من نمیگویم به خاطر کتاب فروش بلکه به خاطر آینده فرزندانتان کتاب بخرید تا در آینده فرزندان بی سواد و دولتمردان نادان نداشته باشیم.

چقدر یه نوشته میتونه برای من دردناک باشه؟ مرگ کتاب به معنای مرگ آخرین نسل بشر. بعد خوندن این نوشته و دیدن تابلوی " برای همیشه بسته شد " روی در ورودی کتاب فروشی ویستا احساس ناخوشایندی بهم دست داد. حس کردم چند سانت بیشتر توی جهل فرو رفتیم. من خودم همیشه کتاب هایی رو که اینطرف و اونطرف میبینم میرم و میگردم دنبالش و هیچوقت از هیچ نسخه ایی به جز نسخه کاغذیش استفاده نمیکنم. حس من به نگاه کردن و لمس کردن کاغذ کتاب بی نظیره. به قول هانریش بل کتاب خوندن برای من بوی ناب توت فرنگی های باغ خانوم روزولت رو داره.
کمی بیشتر مطالعه کنیم..

وجدان کاریمون کجا رفته؟!

چند روز پیش جلسه ایی رو داشتم با یکی از تولید کننده های مبل که سال قبل بعد از یک ماه همکاری به دلایل نامعلومی قراردادش رو با مجموعه من فسخ کرده بود. جلسه ما در رابطه با قرارداد جدیدی بود که این مجموعه بعد از فسخ با یه مجموعه دیگه بسته بود و کلاهی به گشادی 255 میلیون تومن سرش رفته بود ! ماجرا از این قرار بود که یه خانومی که خودش رو مشاور مارکتینگ و برندینگ معرفی کرد برای بازاریابی آنلاین تو فضای اینستاگرام و وبسایت برای مدت زمان شش ماه 255 میلیون تومن قرارداد بسته بود و با وعده وعیدهای الکی که من تو این شش ماه براتون اینقدر مبلمان میفروشم که نتونید پاسخگوی مشتری هاتون باشید سر این بنده خدا رو کلاه گذاشته بود.
این جلسه ایی هم که برگزار شد بیشتر از این جهت بود که من رو به عنوان حکم تو جلسه خودشون ببرن تا تعیین کنم چقدر این مبلغ درست و چقدر ناحق گرفته شده و پروژه تا چه میزانی که گفته شده و قرار شد بوده جلو رفته. من با این خانوم تماس گرفتم و صحبت کردم و ایشون فرمودن آقای فلانی صاحب تولیدی مبلمان فلان اومدن اینجا و فسخ نامه رو هم امضا کردن و هر مشکلی دارن میتونن برن شکایت کنن و ما هیچ جلسه ایی نخواهیم گذاشت و عد هم قطع کردن تلفن! با صاحب تولیدی تماس گرفتم و ماجرای صحبتم رو توضیح دادم و گفتن والا به من گفتن این برگه رو امضا کنی پولتو میدیم و امضا پای برگه ایی زده بودن که توش نوشته شده بود نسبت به تمام مبلغی که پرداخت کردم ادعایی ندارم و نوش جونشون!
حالا شما جای بنده! چیکار باید کرد؟ اصلا شما جای اون خانوم! اسم اینکار رو زرنگی میذارید یا بی وجدانی!؟ از کی اینقدر راحت از بی اطلاعی مردم سواستفاده میکنیم! بهش گفتم شما اشتباه کردی و سرت کلاه رفته و ماشین زیر پاتو فروختی پولشو دادی تا واست کاری رو انجام بدن که هیچ تخصصی توش ندارن! چطوری ندیده و نشناخته اعتماد کردی؟ چطوری کل پول رو یکجا دادی؟ اینارو میگفتم و فقط جوابم این بود که بخدا من سر در نمیارم! به جز مبل من هیچی رو متوجه نمیشم!
از همه این موارد بگذریم! تو کار ما اینقدر راحت میشه سر دیگران کلاه گذاشت ولی به چه قیمتی؟ حلال و حروم بودن پول که درمیاریم چی؟ اعتباری که از بین میره چی؟ توقع داریم با این سبک کار کردن خدا به زندگیمون هم برکت بده! بخدا زندگی محدود به این یه قرون دوزارها نیست و از شما خواهشمندم اگر میخواید کار تبلیغات انجام بدین حتما حتما قبلش بررسی کنید و بند بند قرارداد رو بخونید و با یه وکیل مشورت کنید تا دچار این ضررهای هنگفت نشید..

حال دلی که دیگر خوب نیست..

وقتی غصه ها بی دلیل سراغم میان دوست دارم همه چیزو ولی کنم برم بالای یه کوهی بشینم که فقط صدای باد میاد. اینقدر اونجا بشینم تا هوا تاریک بشه و باز همونجا بمونم. نمیدونم چرا واقعا زندگی یه وقتایی یه اتفاقاتی رو برات رقم میزنه که با هر امیدواری که به دلت میدی بازم باهات راه نمیاد و مثل یه قایق شکسته ایی میشی که دریا به هر سمت و سویی میبردش و فقط امیدواری یک روزی برسی به ساحل..

امروز اصلا دوست نداشتم بیام سرکار، دلم میخواست ول کنم و برم. ماشین رو روشن کنم و فقط برم، تو گرما برم، سر ظهر برم، تو خرابترین جاده برم، بدون بنزین برم ولی فقط برم. نمیدونم چرا یه چند وقتیه حال دلم خوب نیست! شما نمیدونید چر بعضی وقتا دل آدم بیخودی بهونه میگیره؟

بهم گفت روزی رو از خدا بگیر!

دیروز وقتی داشتم از چندتا برگه پرینت میگرفتم دیدم پرینتر وسط کار سه چهارتا برگ A4 رو با هم میکشه تو و گیر میکنه و متوقف میشه. به زور کاغذهارو کشیدم بیرون و بعد از خاموش روشن کردن پرینتر این اتفاق مجددا تکرار شد. بازش کردم یه نگاهی بهش انداختم دیدم دیگه وقتشه یه سرویس درست و حسابی بره و کارتریژش هم نیاز به شارژ شدن داره. دست به گوگل شدم و چندجا تماس گرفتم و در نهایت قرار شد یک نفر بیاد همه سرویس هارو تو محل انجام بده. وقتی شماره طرف رو اومدم بگیرم و باهاش هماهنگ کنم زنگ در دفتر رو زدن! یه آقای مسن تقریبا 65 الی 70 ساله پشت در بود. دستشو دراز کرد و یه کارت ویزیت به من داد و با صدای آرومی که داشت گفت تعمیرات و سرویس پرینتر و ماشین های اداری رو در محل انجام میدیم. گفتم شما کارت پخش میکنید یا خودتون انجام میدین گفتن نه خودم انجام میدم. دعوتش کردم اومد تو و یه نگاهی به پرینتر انداخت. گفت تقریبا 450 هزار تومان هزینه اش میشه و باید یه قسمتش تعمیر بشه. پرینتر رو وقتی داشت با خودش میبرد برای سرویس تا فردا بیاره بهش گفتم چقدر عجیب که من دقیقا دنبال یه نفر میگشتم برای اینکار و شما دقیقا مثل یه لیوان آب خنک وسط کویر ظاهر شدی! برگشت و نگاهم کرد، یه لبخند زد و گفت پسرم روزی رو باید از خدا خواست نه بنده خدا! بنده خدا خارت میکنه..
تا همین امروز این جمله ایی که گفت تو ذهنمه و مدام با خودم تکرارش میکنم و یاد یه فامیلیمون میافتم که سردر مغازه ش نوشته بود کاسب باید دوست خدا باشه! این جمله رو الان بیشتر درک میکنم..

یکم غر اقتصادی بزنم!

نمیخوام صحبت های پر از یاس و ناامیدی و شکایت بزنم ولی چند روز پیش با یکی از دوستانم که تازه متاهل شده صحبت میکردم میگفت منو خانومم روی هم چهار جا کار میکنیم ولی هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم ده درصد نسبت به دیروز فقیرتر شدیم! نمیدونم چرا بعد از شنیدنش هم خنده ام گرفت هم گریه!

در جلسه سوم دیجیتال مارکتینگ، به حضور آنلاین می‌پردازیم و برخی از بهترین روش‌های حضور در دنیای آنلاین را مطرح و به‌تفصیل آن‌ها را بررسی می‌کنیم.

روش های حضور در فضای آنلاین :
اگر اکثریت مشتریان کسب‌وکار شما آنلاین هستند، شما نیز باید با آن‌ها همراه باشید. حضور قوی در دنیای آنلاین، امری ضروری برای استراتژی بازاریابی است و باعث آگاهی از برند شما و جذب مشتری می‌شود؛ اما قبل از شروع دیجیتال مارکتینگ باید هدف از انجام آن را مشخص کنید تا مکمل سایر استراتژی‌های کسب‌وکار شما باشد. روش‌های زیادی برای حضور آنلاین وجود دارد؛ انتخاب هر یک از این روش‌ها به عواملی مثل نوع کسب‌وکار، هدف از حضور آنلاین، جامعه مشتریان هدف، مرحله رشد محصول بستگی دارد. ازجمله این روش‌ها می‌توان به وب‌سایت‌ها، فهرست‌های کسب‌وکار محلی، شبکه‌های اجتماعی و اپلیکیشن‌های موبایل اشاره کرد. این جلسه به ابعاد مختلف وب‌سایت‌ها به‌عنوان رایج‌ترین روش حضور آنلاین می‌پردازیم و در جلسه بعد سایر روش‌ها را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

ظهور یادگیری و سقوط آموزش!

دیروز سر کلاس کارگاه منابع انسانی استاد به یه نکته خیلی ظریفی اشاره کرد که برای من خیلی جذاب بود. میگفت دوران آموزش ( Training ) تموم شده و افراد باید به دنبال یادگیری ( Learning ) باشن. یادگیری از طریق محیط اتفاق میافته و یه فرآینده که باعث میشه شخص با قرارگرفتن تو موقعیت و کسب تجربه مسیر خودش رو پیدا کنه ولی آموزش از طریق کلاسهای آموزشی، سمینار، پادکست و سخنرانی به دست میاد! برای درک بهتر این موضوع به معنای این دوتا کلمه دقت کنید :

Training: در زمانهای خاصی رخ میدهد، کوتاه مدت است و بر اهداف خاصی تمرکز دارد. این نوع از آموزش در مورد وقایع عینی و مشخصات جزئی بحث میکند. این آموزش نوعی آموزش رسمی است.

Learning: فرآیندی دائمی و همیشگی است که از ابتدا تا انتهای عمر شخص رخ میدهد و اگرچه ممکن است گاهی به صورت رسمی برگزار شود، اما در غالب مواقع به صورت غیر رسمی است. از یادگیری راه رفتن، حرف زدن و غیره تا یادگیری کار کردن با کامپیوتر، خلبانی، و غیره این فهرست تمام نشدنی است و در تمام طول عمر ادامه دارد.

و در ادامه کلاس استاد مثال ادب از که آموختی از بی ادبان رو مطرح کرد و گفت دائم در حال یادگیری باشید. مثلا توجه کنید تو یه موقعیت شغلی همکار شما به چه صورتی عمل میکنه. نکته های مثبت و تجربه هاشو دریافت کنید و سعی کنید مسیرهایی که جلو رفته رو بهبود بدین. دائم به اطراف نگاه کنید و مدام در حال یادگیری باشید و اون رو محدود به زمان و مکانی که برای آموزش قائل میشید نکنید.
خیلی این صحبت ها به دلم نشست و احساس میکنم چقدر نیاز داشتم به شنیدنشون و قطعا از امروز همه چیز برام رنگ و معنای تازه ایی داره..